« افراد جویای موفقیت تمایل به انتخاب هدفهایی نسبتا مشکل و تصمیمات خطر آفرین دارند. افراد موفقیت طلب بیش از این که به پاداشهای حاصل از موفقیت توجه نمایند به نفس پیشرفت و پیروزی می اندیشند. آنان همیشه در پی آن هستند که کارها را به صورت بهتر و یا با بازدهی بیشتر از آنچه انجام شده است، انجام دهند».
مک کله لند دریافت کسانیکه به شدت چنین احساس نیازی می کنند خود را از دیگران متمایز می دانند و همواره تمایل دارند کارها را به شیوه بهتری انجام دهند. آنان همیشه در پی موقعیتها و شرایطی بر می آیند که بتوانند مسئولیت حل مسائل را بر عهده بگیرند(استیفن رانینز، ۱۳۷۴: ۳۳۰) شواهد تحقیقاتی نشان داده است که بین انگیزه کسب موفقیت و عملکرد بالا رابطه مستقیم وجود دارد. با این ترتیب افرادی که موفقیتهایی ممتازی داشته اند در انگیزه کسب موفقیت بالاتر از متوسط قرار داشته اند(همان: ۳۹۹). نیاز پیشرفت توسط مک کله لند با بهره گرفتن از آزمون T.A.T[69] (تست اندریافت موضوع) مورد بررسی قرار گرفته است. اتکیسنون[۷۰] در مجموعه ای از آزمایشهایی که یادآور تحقیقات بود نشان داد که کسانی که به موفقیت گرایش دارند اهدافی را با دشواری متوسط انتخاب می کنند، در حالی که افراد که از شکست نگرانی زیاد دارند اغلب اهدافی را برمی گزینند که بسیار کوچک است. مک کله لند برای باروری و ایجاد این نیاز (کسب موفقیت) یادگیری و انگیزه دهی را پیشنهاد می کنند. به گمان او فقط ده درصد مردم یک جامعه دارای این نیازها هستند اما عقیده دارد که آموزش مناسب می تواند نیاز به کسب موفقیت را به سطح بالایی ارتقاء دهد. در برنامه ریزی های آموزشی که بوسیله او و همکارانش طراحی شد سعی کردند به اشخاص یاد دهند که مانند افرادی فکر کنند که نیاز شدیدی به کسب موفقیت دارند(مورهدگریفین۱۳۷۷: ۱۰۴). دومین نیازی که مک کله لند از آن نام می برد نیاز به تعلق یا وابستگی است. افراد احساس نیاز به همجواری و رابطه با همنوع دارند. کسانیکه دارای این نیاز هستند خواهان گرفتن قوت قلب و حمایت دیگران بوده و بطور معمول به احساسات دیگران توجه می کنند. آنها براساس خواسته دیگران، بخصوص اگر خواسته از طرف کسانی باشد که مورد احترام آنها هستند، دست به عمل می زنند. اشخاصی که دارای این نیاز هستند به انجام وظیفه در مکانهایی مبادرت می ورزند که نیاز به تماسهای زیاد داشته باشد(همان).سومین نیازی که مک کله لند از آن نام می برد نیاز به قدرت است. فردی که انگیزه اعمال قدرت دارد سعی می کند در جهت مشخص بر دیگران اثر بگذارد. به نظر او قدرت در دو جهت ممکن است اعمال شود، یکی در جهت منفی به معنای تسلط یافتن بر دیگران به شیوهی استبدادی و دیگری در جهت مثبت یعنی هدایت رفتار دیگران با تشویق و ترغیب. توانایی تحت تاثیر قرار دادن و هدایت دیگران به نحو موثر رمز موفقیت فرد به شمار می آید(همان: ۱۰۵).
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
۲-۳-۲- نظریههای روانشناسی اجتماعی
۲-۳-۲-۱-نظریه محرومیت نسبی[۷۱]
از جمله نظریههای مطرح دیگر در ارتباط با رضایت از زندگی، نظریهی محرومیت نسبی است. براساس این دیدگاه انسانهای عموماً به مقایسه خود با دیگران میپردازند و در این رابطه وقتی احساس فقر و بیعدالتی میکنند واکنشهای شدید عاطفی (مانند تعویض شغل، کارشکنی و خودکشی و …) انجام میدهند و وقتی این احساس به اعلی درجه خود برسد به احساس تضاد اجتماعی می انجامد و تعارضهای شدیدی را در پی دارد(هزارجریبی وصفری شالی،۱۳۸۸ :۱۳).
رویکردهای محرومیت نسبی دارای چند ویژگی با اهمیت هستند که باعث میشوند به عنوان یک رویکرد در ارزیابی از عدالت در جامعه و رضایت از زندگی مطرح شوند: اول اینکه، از فرایندهای مقایسهی اجتماعی در تحلیلهای خود سود میجویند، (فرایندی که در اغلب نظریههای ارزیابی از عدالت مطرح و در آنها مستتر است). دوم اینکه، این نظریهها درباره تبیین انقلاب و ناآرامیهای ناشی از واکنشهای جمعی، بسیار مورد استفاده قرار میگیرند و سوم اینکه، در ارتباط با ویژگی دوم، این نظریهها برای تبیین انقلاب دارای نگرشهای فردگرایانه و روانشناختی هستند یعنی اصالت را در بروز پدیدهی انقلاب به وضعیت فرد و تصور او از موقعیت قرار گرفته در آن میدهند(همان:۱۳).
رابرت مرتون معتقد است ساختار اجتماعی فشارهایی را بر افراد جامعه دارد می آورد که آنها به جای رفتار مبتنی بر همرنگی، به رفتارهای ناهمنوا مبادرت می ورزند . شاید بتوان گفت تعادل و ثبات اجتماعی از نظر مرتون در نتیجه انطباق بین اهداف نهادی شده و پذیرفته شده اجتماعی و ابزار دستیابی به آن اهداف بروز می یابد. از نظر مرتون توازن بین دو وجه ساختار اجتماعی که همنوایی را در پی دارد، رضایت ذهنی افراد را بیان می کند. رضایت زمانی تحقق می یابد که هم اهداف، پذیرفته شده باشند و هم اهداف پذیرفته شده، قابل حصول باشند. عدم تحقق اهداف با ابزارهای نهادی شده یا عدم مشروعیت اهداف یا هر دو حالت، شرایطی را به وجود می آورند که نارضایتی حاصل و نتیجه آن خواهد بود.(هلاکوئی، ۱۳۵۶: ۲۱۵).
تدگار، به هنگام بحث از محرومیت نسبی در کتاب خود به نام «چرا انسانها شورش میکنند؟» بیان میدارد:
« نارضایتیهای اجتماعی همیشه در نتیجه بروز این احساس و حالت روانی به انسانها دست میدهد.»
به اعتقاد وی شرایط بروز احساس محرومیت، یگانه و همانند نیست، بلکه میتوان انواع گوناگون و شرایط متعدد بروز آن را از یکدیگر تفکیک کرد. او خود سه نوع محرومیت را از یکدیگر متمایز کرده است:
الف -محرومیت ناشی از کاهش امکانات که در آن توقعات ثابت باقی میمانند.
ب- ناکامی ناشی از افزایش سطح توقعات که در آن امکانات نسبتاً ثابت هستند.
ج- ناکامی فزاینده که در آن توقعات افزایش و امکانات کاهش مییابد(همان:۱۳).
از یک نظر تئوری محرومیت نسبی، ریشه در فرضیه ناکامی- پرخاشگری دارد و از نظر دیگر احساس محرومیت، خود نتیجه فزاینده مقایسه است. به طور کلی، براساس دیدگاه محرومیت نسبی، فرد به مقایسه خود با افراد دیگر و گروه مرجع دست میزند و دوست دارد که شرایط مشابه با آنها را داشته باشد و اگر در نتیجه مقایسه برای فرد چنین پنداشتی بروز نماید که براساس میزان سرمایهگذاری و تلاش، پاداش و نتیجهای که عایدش شده در مقایسه با دیگران عادالانه و منصفانه نیست دچار احساس محرومیت نسبی شده و این امر باعث بروز نارضایتی در دو سطح فردی و اجتماعی میشود.
از نظر گر[۷۲] عوامل مختلفی میتوانند احساس بیعدالتی و محرومیت نسبی را به وجود آورند که عبارتند از:
الف-هر چه ارزشهای اقتصادی و مادی در یک جامعه بیشتر گسترش یابند احساس محرومیت نسبی بیشتر میشود.
ب-هر چه امکانات پیشرفت و ارتقا در افراد و گروههای مرجع دیگر بیشتر باشد انتظارات انسانها بیشتر میشود و اگر احساس کنند خودشان آن امکانات را ندارند محرومیت نسبی افزایش مییابد.
ج-هر چه وزنه ارزشهای مورد هدف و آرزوها بیشتر شود اهمیت آن ارزشها برای فرد بیشتر است و اگر احساس کند که با کوشش فراوان نمیتواند به هدف مورد نظر برسد محرومیت نسبی بیتر خواهد بود.
ح-هر چه امکان دستیابی به ارزشهای مورد نظر یا ارتقا اجتماعی کمتر باشد احساس محرومیت نسبی بیشتر است
۲-۳-۲-۲-نظریه تطابق آرزو- وضعیت
دورکیم، افزایش آرزوها را یکی از علل ناراضایتی میداند. از اینرو، پیوند فرد با جامعه را برای مهار آرزوها مطرح میکند. اینگلهارت، در مقابل، این بحث را پیش میکشد که آرزوها به طور طبیعی با وضعیت فرد، تطابق مییابند و از این طریق، سطح رضایت فرد افزایش مییابد. وی بیان می دارد:
«رضایت ذهنی فرد از هر جنبه خاص زندگی بازتاب شکاف بین سطح آرزوی او و وضعیت عینی وی است. اما سطوح آرزوهای فرد به تدریج با وضعیت او تطابق مییابد. در صورتی که این فراگرد تطابق، بخشی از سرشت انسان باشد، پس ما معمولاً نباید اختلافات بزرگی در خصوص سعادت ذهنی میان گروههای مختلف اجتماعی بیابیم مفروض بر اینکه آن گروهها اعضای منطقاً ثابت خود را داشته باشند، زیرا در بلندمدت، سطوح آرزوهای گروههای باثبات وقت کافی برای سازش با اوضاع بیرونی مربوط به خود را خواهد داشت. سطوح تقریباً بالا یا پایین خوشبختی فقط وقتی مشاهده میشود که دگرگونیهای جدید موقعیت نسبی یک گروه معین را، بالا یا پایین برده باشد.» (اینگلهارت، ۲۴۴:۱۳۷۳).
اگر این فرض پذیرفته شود، انتظار میرود فرد به تدریج با آن بخش از ویژگیهای ثابت خود خو بگیرد وآن صفات در تعیین سطح رضایت وی مؤثر نباشد. در عین حال، بخشی از ویژگیهای غیرثابت و متغیر، میتواند بر سطح رضایت فرد تأثیر بگذارد. این استدلال بر این پیش فرض استوار است که آنچه رضایت فرد را تعیین میکند، نه میزان برخورداری از یک ویژگی خاص است، بلکه تغییرات در شرایط است که میتواند بر سطح رضایت اثر بگذارد. به همین دلیل در دوره دگرگونیهای مداوم، سطح رضایت در حال تغییر است. سطح درآمد فرد نسبت به ویژگیهایی چون سواد، جنس، مذهب و … متغیر است، به همین دلیل، نوسانات آن بر سطح رضایت مؤثر است. اگر درآمد و تحصیلات را مقایسه کنیم، درمییابیم که «بهطور کلی سطح تحصیلات برای تعیین موقعیت اقتصادی اجتماعی مهمتر از درآمد محسوب میشود؛ روی هم رفته برای بیشتر نگرشها، تحصیلات پیشبینی کننده قویتری از درآمد است. اما سطح تحصیلات در مقایسه با درامد صفت باثباتتری برای افراد میباشد. این تعمیم حتی برای اروپای غربی بیش از ایالات متحده مناسبت دارد، زیرا اکثر مردم اروپای غربی، تحصیلاتشان را تا سن ۱۶ سالگی تکمیل میکنند. حتی کسانی که به تحصیلاتشان ادامه میدهند معمولاً تا ۲۴ سالگی به تحصیلات خود خاتمه میدهند. از آن به بعد، سطح تحصیلات در واقع یک ویژگی ثابت است؛ به ندرت بالا میرود و هرگز هم پایین نمیآید. در نتیجه، در صورتی که الگوی آرزو و تطابق درست باشد، برخلاف تجاربمان در مورد بیشتر نگرشهای دیگر باید در انتظار مشاهده تفاوتهای بزرگتری در احساس سعادت در خصوص درآمد باشیم تا تحصیلات.» (اینگلهارت، ۱۳۷۳: ۲۴۵-۲۴۴).
به این ترتیب، انتظار میرود فرد با مجموعه شرایط نسبتاً باثبات خود، خو بگیرد و سطح رضایت وی ثابت باقی بماند. از همین روست که میان گروههای مختلف اجتماعی مثل سن، جنس، تحصیل و … سطح رضایت زندگی تفاوتی نمیکند، یعنی همان چیزی که اینگلهارت آن را تناقض اختلاف بین گروهی حداقل مینامد. همه میدانند که برخی گروهها به طور عینی بسیار مرفهتر از سایرین هستند و درک عمومی هم حاکی از این است که گروه اول باید خوشبختتر و از زندگی راضیتر باشند. لیکن شواهد تجربی مشخص میکنند که تفاوتهای واقعی به طرز شگفتآوری کوچک هستند. این تناقض را به زبان عامیانه میتوان اینگونه بیان کرد: چرا پول خوشبختی نمیآورد؟ یا دقیقتر چرا پول موجب چنین تفاوتهای کوچکی بین خوشبختی فقرا و ثروتمندان میشود؟ (اینگلهارت، ۱۳۷۳: ۴۲۲). به نظر میرسد الگوی تطابق آرزو- وضعیت، این پرسش را به نحو قانعکنندهای توضیح دهد.
۲-۳-۲-۳-نظریه دلزدگی زیمل
در آرای زیمل به صورت مشخص به رضایت از زندگی، توجه نشده است، لیکن مفاهیمی را در آثار خود مطرح کرده است که با استفاده ازا آنها میتوان مسأله رضایت از زندگی را تبیین کرد. این مفاهیم بیشتر نوع سوم رضایت (یعنی رضایت ناشی از بودن) را توضیح میدهند.
زیمل در مقاله کلانشهر خود به بحث از شرایطی میپردازد که در آن روابط انسانی روبه افول میگذارند. او در تحلیل خود به از میان رفتن روابط عاطفی و صمیمانه و تسلط روابط حسابگرانه توجه دارد. روابط صمیمانه و نزدیکی که او برمیشمارد، از سنخ روابطی است که در اجتماع[۷۳] قابل مشاهده است. در مقابل، روابطی که او تجلی و انعکاس آن را در کلان شهر میبیند از سنخ روابط جامعهای[۷۴] است.
به نظر زیمل، کلان شهر جایگاه عقل است. انسان کلانشهری بیش از آنکه به عاطفه و قلب خود مراجعه کند، به عقل خود مراجعه میکند، این ویژگی با اقتصاد پولی کاملاً عجین شده است. «زیمل به ما میگوید کلانشهر، فرهنگ ذهن است نه قلب. او غالباً به این دوگانگی اشاره میکند.» (نیسبت[۷۵]،۱۹۶۶ نقل از گودرزی،۱۳۸۸ :۲۰۹).
به نظر او، وسعت شهرها و تعداد جمعیت، به ناگزیر تنوعی را پدید می آورد که خود در حیات ذهنی فرد مؤثر است. وی نتیجه میگیرد که بنیاد حیات ذهنی شهرها برحسب اندازه آن با هم متفاوتند. او میگوید این تفاوت را میتوان با هر بار گذشتن از خیابان، در شتاب زندگی و تنوع زندگی اقتصادی و شغلی و اجتماعی مشاهده کرد. از اینرو کلانشهر از آدمی به منزله موجود تمیزگذار، آگاهی به مراتب بیشتری را طلب میکند تا زندگی روستایی. در روستا آهنگ حرکت زندگی و تصاویر ذهنی حسی آشناتر و موزون است. دقیقاً با اتکا به این نکته است که خصلت پیچیده حیات ذهنی کلانشهری فهمیده میشود، آن هم در قیاس با زندگی در شهر کوچک که بیشتر به روابط عمیق و عاطفی مبتنی است. روابط عمیق و عاطفی در لایههای ناخودآگاهتر روان ریشه دارد و به بهترین شکل در متن آهنگ پایدار عادات ناگسسته توسعه مییابد (زیمل، ۱۳۷۲: ۵۴). از اینرو، انسان کلانشهری، برای واکنش نشان دادن به اهرمهای متعدد و متنوع محیط خود، از عقل مدد میگیرد، چرا که به اعتقاد زیمل، عقل منعطفترین نیروی درونی انسان است و در نتیجه سادهتر از سایر قوای انسان میتواند با تغییرات، شوکها و انقلابهای درونی، سازگار شود.فرایندهایی چون سلطه روزافزون، تقسیم کار فزاینده، عقلانیت مفرط و … نوعی سردی روابط را در کلانشهر پدید میاورد. او برای توصیف سردی روابط، دو اصطلاح دلزدگی[۷۶] و احتیاط[۷۷] را به کار میگیرد. به نظر زیمل، دوری انسانها از یکدیگر و کاهش پیوندهای عاطفی میان افراد، جوهر زندگی مدرن است. «از یک طرف او روابط اجتماعی که آزادی فردی را به ارمغان میآورد، مورد تقدیر قرار میدهد و از طرف دیگر نسبت مسأله بیگانگی و فقدان پیوستگی افراد حساسیت نشان میدهد. این مطلب به موضوع دیگری در آثار زیمل نیز مربوط میشود و آن رشد عقلانیگرایی یا واقعیتگرایی در حیات اجتماعی است. هنگامی که روابط اجتماعی بعد مذهبی و سنتی خود را از دست میدهند، ملاکهای غیرشخصی از قبیل قانون، منطق، اندیشه و پول بر آنها حاکم میشود. کاربرد این ملاکها آزادی فردی و عدالت اجتماعی را کاهش میدهد.» (ترنر و بیگلی، ۱۳۷۰: ۳۳۳).
دو خصوصیت اصلی دلزدگی و احتیاط، به خوبی، این بخش از آرای زیمل را توضیح میدهند. دلزدگی، نوعی نگرش است که فرد قادر نیست تفاوت اشیاء را دریابد. فرد دلزده نمیتواند میان پدیدهها، تمیز قائل شود و نسبت به معنای اشیاء و تمایز آنها و یا به سخن دقیقتر نسبت به فردی آنها بیعلاقه است. همین نگرش در مورد انسانهای دیگر نیز وجود دارد. همه انسانها در یک سطح و بدون تمایز آنها مطرح میشوند. زیمل جوهر نگرش دلزدگی را در کنده شدن قوه ممیزه میداند و در علتیابی آن به جریان زندگی کلانشهری متوسل میشود. تغییرات سریع زندگی کلانشهری و تأثیرات متنوع و شدید آنها، واکنشهای سریع و متعددی را میطلبد. این جریان به گونهای است که اعصاب آدمی قادر نیست همواره چنین واکنشی را بروز دهد. «بنابراین فرد در برابر تحریکات تازه عاجز میشود و نیروی درخوری برای مقابله با آنها برایش باقی نمیماند. این امر نگرش دلزده را شکل میدهد.» (زیمل، ۱۳۷۲: ۵۷). به این ترتیب، معنا و ارزشهای متعارف اشیاء از میان میرود و برای فرد دلزده، همه آنها یکنواخت و همگون میشوند.
نگرش دلزدگی بازتاب دقیق اقتصاد پولی است و از آنجایی که کلانشهر جایگاه اصلی اقتصاد پولی است و در آن مبادله بیش از شهرهای کوچک است، نگرش دلزده نیز در آنجا بیشتر مشاهده میشود.
همانطور که گفته شد در نگرش فرد دلزده، تفاوت اشیاء و ارزشهای خاص هر یک از آنها، محو میشود و همه اشیاء به تعبیر زیمل در زمینهای خاکستری ظاهر میشوند. نگرش دلزدگی مانع از ارتباط انسان با جوهر زندگی که همانا فردیت است میشود. و اساساً اهمیت زندگی در این شرایط از میان میرود. یکنواختی و مشابهت و تکرار پدیدهها، زمینه را برای کاهش رضایت از زندگی فراهم میکند. برای فرد دلزده، تمام امور و فعالیتها مثل کار، امری یکنواخت و کسل کننده مینمایاند مهمتر از همه، آنکه نگرش دلزدگی، دریافت معنی زندگی را مانع میشود و هدفدار بودن زندگی از میان میرود.
دومین مفهومی که زیمل از آن نام میبرد، احتیاط است. احتیاط سرشت زندگی کلانشهری است و بدون آن امکان شکلگیری جریان حیات اجتماعی در کلانشهر متصور نیست. زیمل به تفاوت شهر کوچک و روستا با کلانشهر اشاره میکند. او میگوید در شهر کوچک و روستا، آدمی هر کس را که ملاقات میکند، میشناسد. محدود بودن تعداد افراد اجازه میدهد شناخت از افراد به جزییات و ژرفا برسد. اما به موازات افزایش تعداد افراد یا به اصطلاح تراکم فیزیکی، این نوع روابط به تدریج باید جای خود را به روابط دیگری بدهد. برقراری رابطه اجتماعی با تعداد کثیری از افراد به صورت چهره به چهره با شناخت جزیی و پاسخ داده به چشمداشتهای آنها، ممکن نیست. زیمل می گوید:
«اگر قرار باشد در شهر نیز که برخوردهای خارجی مستمر بیشمارند، چنین اتفاقی بیفتد، آدمی کاملاً به لحاظ درونی به اتمهای بیشمار تجزیه میشد و به حالت روانی تصورناپذیری میرسید.» (زیمل، ۵۲:۱۳۷۲). از سوی دیگر، به دلیل روابط ناپایدار و غیرساختی که در زندگی شهری رواج دارد و جزیی مهم از زندگی به شمار میآید، اعتماد اجتماعی به حداقل خود کاهش مییابد و به تعبیر زیمل این حق عدم اعتمادی است که در زندگی شهری الزامی است. این دو عامل باعث میشود تا انسان کلانشهری در برخوردهای اجتماعی خود احتیاط کند. مراد از زیمل از احتیاط، دور نگهداشتن خود از دیگران، بیاعتنایی به آنها و حدود نگهداشتن رابطه اجتماع با تعداد محدودی از افراد است. انسان کلانشهری به دلیل آنکه نمیتواند با تعداد کثیری از افراد، ارتباط اجتماعی داشته باشد، به ناگزیر خود را محدود میکند. زیمل معتقد است این احتیاط، فقط بیاعتنایی نیست، بلکه نوعی انزجار خفیف در آن نهفته است. از اینرو، رابطهای که در دو نوع گروه اجتماعی کوچک و بزرگ و در اینجا کلانشهر و روستا و شهر کوچک، شکل میگیرد، روابط صمیمی و عاطفی در مقابل روابط سرد و بیترحم است. زیمل در ضرورت این نوع نگرش در زندگی انسان کلانشهری میگوید:
«نوعی اکراه پنهان و مرحله آغازین خصومت عملی، فاصلهها و انزجارهایی به وجود میآورند که بدون آنها این نوع زندگی اصلاً و ابداً نمیتواند ادامه یابد. وسعت و آمیختگی این اسلوب زندگی کلانشهری را تشکیل میشدهد. آنچه در سالوب زندگی کلانشهری مستقیماً به منطقه اجتماعزدایی[۷۸] به نظر میرسد در واقع یکی از اشکالات بنیادی اجتماعی شده است» (زیمل، ۱۳۷۲: ۵۲).
این دو مفهوم، نگرش دلزده و احتیاط، در تبیین رضایت از زندگی سودمند هستند. اگر رابطه اجتماعی، یکی از منابع رضایت از زندگی باشد، انتظار میرود در اجتماعات بزرگتر که دلزدگی و احتیاط بیشتر است، رضایت از زندگی کمتر باشد.
مفهوم دیگری که در اینجا اشارهای گذرا به آن میشود، در ارتباط با نوع سوم رضایت از زندگی یعنی نوع بودن[۷۹] است. در این نوع رضایت، فرض بر آن است که فعالیتهای انسانی، تحت کنترل او نیست و بیشتر به دلیلی اجبارهای بیرونی، صورت میپذیرد. مثال بارز آن، کار است. کار نه به دلیل جاذبههای درونی آن، و پاسخهایی که به انگیزههای درونی فرد میدهد، بلکه به سبب اجبارهای بیرونی، انجام میشود. از اینرو، رضایت و خشنودی را حاصل نمیآورد. این امر ناشی از ماهیت کنترل انسان بر فعالیتهای خود است. مفهوم زندگی سرشار[۸۰] و سرشارتر از زندگی[۸۱] از یک سو فرهنگ ذهنی و فرهنگ عینی همین نوع بیگانگی را بیان میکند.
نخستین دسته دوگانگی (زندگی سرشار-سرشارتر از زندگی)، یعنی آنکه انسانها از طریق اندیشه و اعمالشان، زندگی اجتماعی را تولید میکنند و در این فرایند خودشان را باز تولید میکنند. این جریانی بیانتها و خلاق است. در جریان تولید زندگی اجتماعی، به ناگزیر مجموعهای از اعیان[۸۲] تولید میشوند (more- than- life) که حیات خاص خود را کسب میکنند. به عبارت دیگر، زندگی اجتماعی، چیزی را تولید میکند و از خود دور می سازد که زنده نیست، اما اهمیت خاص خود را مییابد و از قانونمندی خاص خویش تبعیت میکند. زیمل میگوید افراد به طور اجتنابناپذیر، برده محصولات اجتماعی و فرهنگی تولید خود خویش میگردند. زیمل همچون وبر، مشاهده میکرد که جهان، قفس آهنینی از فرهنگ عینی میشود که انسانها روز به روز اقبال کمتری برای گریز از آن دارند (ریتزر[۸۳]،۱۹۸۳ نقل از گودرزی،۱۳۸۸ :۲۱۳).
این امر بیش از همه در زمینه کار قابل مشاهده است. مطالعات انجام شده نشان میدهد که بیگانگی با محصول کار و نگرش منفی نسبت به کار اثر دارد. طبق این مطالعات، آن دسته از کارگران که احساس میکنند توانستهاند کار با ارزش ویا مشکلی را انجام دهند، نسبت به کارشان دید مثبتی داشتهاند (شرمن و وود، ۱۳۶۶: ۶۳-۶۲).
پژوهش دیگری که تحت عنوان «کار در آمریکا» از سوی وزارت بهداشت، آموزش و رفاه ایالات متحده، انجام شده، نشان میدهد که بسیاری از محیطهای کار، متضمن «وظایفی کسل کننده، تکراری و ظاهراً بیمعنی هستند که مجالی برای ابتکار و استقلال ایجاد نمیکنند، و در نتیجه باعث نارضایتی در میان کارگران در تمام سطوح شغلی میشوند (گیدنز، ۱۳۷۳: ۵۲۳). این گزارش نشان داد که کارگران یقه آبی کنترلی بر کار خود ندارند و اغلب در تصمیمگیریهای مهم که در زندگی آنها مؤثر است، مشارکت ندارند. آنها ناچارند در یک برنامه ثابت، و تحت نظارت دقیق و مستمر کار کنند. بیعلاقگی این گروه در این پرسش خود را نشان میدهد که اغلب اظهار داشتهاند، در صورتی که زندگی دوباره داشته باشند، این شغل را انتخاب نمیکنند و تنها ۲۴ درصد اظهار داشتهاند که همین شغل را انتخاب میکنند. اثر این پدیده را میتوان بر رضایت آنها نیز مشاهده کرد. به میزانی که فرد در فرایند تصمیمگیری دخالت داشته است، رضایت او نیز افزایش یافته است. این احساس بیاثری و عدم رایت در میان مدیران سطوح میانی نیز مشاهده میشد. آنها احساس میکردند به اجرای سیاستهایی فراخوانده شدهاند که در طرح و تنظیم آنها هیچ دخالتی نداشتهاند.
افرادی که در موقعیتهای بالاتر قرار داشتند بیشتر احتمال داشت که از کار خود راضی باشند و تا اندازهای احساس میکردند دارای استقلال و قدرت به رویارویی فراخواندن و ایجاد دگرگونی در برنامه هستند.» (گیدنز، ۱۳۷۳: ۵۲۳).
۲-۳-۲-۴-نظریه دلهره منزلت
یکی، دیگر از نظریههایی که مفهوم مهمی را در تبیین رضایت به دست میدهد بدون آنکه هدف نظریه مذکور، تبیین رضایت از زندگی باشد، نظریه ناسازگاری پایگاهی یا ناهماهنگی منزلتهاست.
«دلهره منزلت شامل موارد زیر است:
حاشیهای بودن، عدم انسجام منزلت و کنارهگیری از منزلت» (لاور،۱۳۷۳ :۱۶۲-۱۶۱).
یکی از موارد دلهره منزلت، عدم انسجام منزلت است که از سوی لنسکی مطرح شده است. وقتی در مجموعه منزلتها یا پایگاههای فرد، هماهنگی و تفاوت وجود داشته باشد، وضعیت ناسازگاری پایگاهی پیش میآید. به نظر لنسکی، منزلت مجموعهای از موقعیتها در مجموعهای از سلسله مراتب مربوطه است. یک فرد ممکن است در چهار سلسله مراتب، درآمد، شغل، تحصیلات و قومیت، به طور کلی هماهنگ یا ناهماهنگ جا داشته باشد. علاوه بر این لنسکی تصریح کرده است که هر چه تعداد افرادی که از شکل حاد ناهماهنگی منزلتها رنج میبرند، بیشتر باشد، تعداد کسانی که از برنامههای دگرگونی اجتماعی پشتیبانی میکنند بیشتر خواهد بود (همان: ۱۶۲-۱۶۱). ناهماهنگی منزلتها، احساس ناخوشایندی در فرد پدید میآورد. در شرایط دگرگونیهای سریع، احتمال وقوع ناهماهنگی منزلتها بسیار زیاد است. هنگامی که شدت تحرک اجتماعی افزایش مییابد یا دگرگونیهای سریع روی میدهد، ممکن است برخی گروههای اجتماعی فرصت مطلوب برای دستیابی به بعضی منابع کمیاب را بیابند. و پارهای از گروهها، به رغم برخورداری از بعضی منابع کمیاب، از برخی پایگاههای مطلوب خود محروم باشند. کسانی که درآمد و ثروت بالایی دارند ولی از سواد محرومند و یا کسانی که دارای تحصیلات بالایی هستند، ولی از قدرت سیاسی یا توانایی اقتصادی برخوردار نیستند. در این حالت، «مردم احساس میکنند، منصفانه نیست. … و دیگر اینکه … هنگامی که فرد واجد ویژگیهای ناسازگار و نامتناسب باشد در او تنشی روانشناختی ایجاد میشود، و این حالت، ناخوشایند و ناخشنودکننده است.» (میچل،بی تا: ۳۶۹).
سیمپسون و میلر در مطالعه خود در مورد ارتباط پایگاه اجتماعی و آنومیا، دیدگاه لنسکی را مورد آزمون قرار دادند. مطابق نظر لنسکی، افرادی که دچار ناسازگاری پایگاهی هستند یعنی افرادی که براساس معیارهای گوناگون قشربندی، ردههای متفاوتی را اشغال میکنند مثل فیزیکدان سیاهپوست یا ثروتمند بیسواد، از نظر سیاسی، گرایشهای چپ دارند و کمتر از آنکه انتظار میرود، در انجمنهای داوطلبانه مشارکت کنند. وی رادیکالیسم آنها را ناشی از واکنش به تجربه یک پدیده ناخوشایند میداند و میگوید آنها مایلند مردم براساس پایگاه بالایشان با آنها برخورد کنند، اما مردم عادت دارند که آنها را براساس پایگاه پایینشان ارزیابی کنند. سیموسون ومیلر[۸۴] در پژوهش خود به این نتیجه رسیدند که ناسازگاری پایگاهی با آنومیا ارتباط دارد. غالباً این گروه از افراد نسبت به آینده و معنای زندگی، نگرش منفی دارند (سیموسون ومیلر ،۱۹۶۳ نقل از گودرزی،۱۳۸۸ :۲۱۶).
در هر حال، گرایش شدید این افراد به تغییرات، نشاندهنده وضعیت نامطلوبی است که در آن به سر میبرند. انتظار میرود در چنین شرایطی، رضایت از زندگی در سطح پایینی باشد.