نظامی در مخزن الاسرار می گوید:
یوسف دلوی شده چون آفتاب یونس حوتی شده ز آن دلو آب
یوسف از این آب عیانی ندید جز رسن و دلو نشانی ندید
آه بخور از نفس روزنش شرح ده یوسف و پیراهنش
گرگ دمی یوسف جانی چراست شیر دلی گربه ی خوانی چراست
گرگ مرا حالت یوسف رسید گرگ نیم جامه نخواهم درید
مرد به زندان شرف آرد به دست یوسف از این روی به زندان نشست
یوسف توتا ز بر چاه بود مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدی چون توبه این چاه فرود آمدی
باز نظامی در خسرو شیرین می گوید:
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه بر آید ناله ی صد یوسف از چاه
اگر صد خواب یوسف داری از بر همانّی و همان عیسیّ و بس خر
اگر با این کهن گرگ خشن پوست به صد سوگند یوسف شوی دوست
لباده ت را چنان بر گاو بندد که چشمی گرید و چشمیت خندد
اگر من جان محجوبم تن این است وگر یوسف شدم پیراهن این است
نیرنگ برادران یوسف و فروختن یوسف پس از بیرون آوردن چاه ، چنانکه نظامی در لیلی و مجنون می گوید:
یوسف که ز ماه عقد می بست از حقد برادران نمی رست
سیاره ی شب چو بر سرچاه یوسف رویی خرید چون ماه
از انجمن بصر فروشان شد مصر فلک چو نیل جوشان
تابان دم گرگ در سحر گاه چون یوسف چاهی از بن چاه
پیر از سر مهر گفت کای ماه آن یوسف بی تو مانده در چاه
همچنین نظامی در هفت پیکر می گوید:
در چنین دور کاهل دین پستند یوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چیز به بدیّ و به پسندی نیز
یوسف مصریان به زیبایی هندوی اوهزار یغمایی
شد در آن چاهخانه یوسف وار چون رسن پایش اوفتاده زکار
مردمانی بدند و بدگوهرند یوسفانی زگرگ و سگ بترند
چاه کند و به گنج راه نیافت یوسف خویش را به چاه نیافت
نظامی در اقبال نامه می گوید:
گر آمد برون ماه یوسف ز چاه شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه
رخ یوسفان را برآورد میل در مصریان را براندود نیل
سخن از حسادت برادران یوسف و به چاه انداختن او و ایجاد تفاوت میان برادرانش و بنیامین و بخشش یوسف به برادرانش هنگام قحطی کنعان، چنانکه خاقانی می گوید:
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس قول احمد را خطا گفتند جوقی ناسزا
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان بر زنند و غر چکان روستا
مریم طبعش نکاح یوسف وصف توبست مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها
یوسف از گرگ چون کند نالش که به چاهش برادر اندازد
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند مرا چه ابن یامین چه یهودا
دوش برون شد زد لو یوسف زرین نقاب کرد بر آهنگ صبح جای بجای انقلاب
یوسف رسته زد لو ماند چو یونس بحوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب
برسرچاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده اند
در یوسفی زن که کنعان دل را زصاع لئیمان عطایی نیایی
یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می کند یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری
یوسفا نم بسته ی چاه زمین اندر نه من چشمه های خون زرگهای زمین بگشود می
یوسف ( ع) وزلیخا
یوسف در خانه ی عزیز به کمال رشد خود رسید و از حکمت و دانش بهره ور گردید. زوجه ی عزیز مفتون زیبایی او شد و عشق خود را در خانه ی دربسته به او اظهار داشت یوسف از چنین کار زشت خود داری کرد و خدا را به یاد او آورد و گفت:«معاذالله» که از من چنین کا ری سر زند چه پرورد گا رمن مرا جا یگا ه نیکو ا رزا نی داشته و ا و مرا از هر تعدی و ستم با ز د ا شته ا ست ومی د ا نم که ستمکا را ن رستگار نخوا هند شد .
یوسف گریبا ن خود را از دست زلیخا رها کرد و به جانب در شتافت تا از خا نه بیرون شود اما زلیخا از پشت ، پیراهن اورا گرفت و در نتیجه ی کشمکش پیراهن یوسف پاره شد .چون هر دو از خا نه بیرون شدند با عزیز مواجه گردیدند . زلیخا پیش دستی کرد و یوسف را متهم ساخت برای فیصله دادن این دعوای مبهم داوری زیرک پیشنهاد کرد که اگر پیراهن از پشت دریده باشد یوسف صادق است و گرنه حق با زلیخا است وچون پیراهن ازپشت دریده بود زلیخا محکوم گردید و حقانیت یوسف ثابت شد.۱
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
زنا ن شهر ، زوجه ی عزیز را مورد ملا مت قرا ردادند، چون او از سخنان ایشان آگاه شد آنان را به خا نه ی خود دعوت کرد و برا ی ا یشا ن بزمی ترتیب داد . هنگا می که کارد دردست داشتندو می خواستند میوه ای را ببرند به د ستور زلیخا یوسف برایشا ن وارد گردید وآنان چنان از خود بی خود شدند که دستهای خود را برید ند وغرق جما ل یوسف شد ند و به او گفتند: این فرشته ایست گرامی . و زلیخا به آنها گفت :این هما ن جوانی است که مرا ملامت میکردید . اگر به فرمان من سرننهد او را دچار زندان خواهم ساخت . یوسف را به زندان افکندند تا اینکه
خوا بی را که پادشا ه دیده بود تعبیر نمود و آنا ن را از قحطی و خشکسالی نجا ت داد .
نتیجه ی داستان اینکه هیچ خائنى در خود به نتیجه نمى رسد
فرم در حال بارگذاری ...